|
الو!!! ایوووووووول جکه !!!!!! فقط بخند
دانلود و مطلب و...هرچی بخوای
یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : زهرا رضایی
دیروز زلزله اومد خفن !! حالا ما هر کدوممون داریم از یه طرف فرار میکنیم این وسط خواهرم رفته مانتو و شالشو آورده میگم میخوای چی کار کنی؟؟ میگه بی شعور غیرتت کجا رفته میخوای من بی حجاب بمیرم؟؟ من :| خواهرم :))))))خواهران :))))))))))))) زلزله :O خواهره با حجابه ماداریم؟؟ . دیروز بابام کار داشت، رفتم گفتم بابا دندونم شدید درد میکنه! میگه عب نداره، داری قد میکشی! حالام برو کار دارم! آخه واقعا من چی بگم؟! من مامان بابای خودمو میخوام.... . به این قرآن اگه دروغ بگم سنگ بشم.
. . خانمم برای روز مرد رفته برام بیل و کلنگ و خطکش تراز خریده :))) بهش میگم اینا چیه رفتی گرفتی میگه هدیه روز مرد :)) بهش میگم از کجا به ذهنت رسید اینا رو بخری میگه از بسکه خودت میگفتی یه بیل و کلنگ و تراز میخوای و تو ابزارات کم داری :)) ولی خداییش نقطه ضعف تمام اونایی که برق خوندن لوازم و ابزار کاره چون رشته مهندسی برق رو آچار فرانسه صنعت میخونند!!! من که خیلی خوشحال شدم ولی خداییش فک و فامله که ما داریم :))) . یه بار دختر عموی ۳ سالم رو با خودمون بردیم شام بیرون و پیتزا خوردیم . وقتی برگشتیم خونه باباش ازش پرسید با عمو اینا شام چی خوردی ؟ جواب داد : هیچی بهم ته دیگ دادن با سوسیس ! فک و فامیله داریم ؟ . 5-6 ساله که بودم مامان و بابام مهدکور و آمادگی (پیش دبستانی امروزی ها) گذاشته بودنم تا فرهیخته بشم ، با اون همه شفری که یادم داده بودن هرکی تو فامیل بهم میگفت دخترکوچولو شعر بلدی واسمون بخون منم شعر سرتو بزار رو شونه هامه امید رو میخوندم و با اون متن جالب شعر کلی مامانو بابامو جلو فامیل خجالتزده میکردم آخه اینم دختره اینا دارن عایا؟! . مامان ، بابا رفته بودن خرید کنن ، من و خواهرمم تو ماشین بودیم . خواهرم زنگید به مامان که داری میای بستنیم بخر حالا اومدن مامان یه بستنی داد به من ، یکیم خواهرم ... بابام : خانوم پس مال من کوش ؟ مامی : برنداشتم برات (:اخه من بستنی نمیخورم ، حسش نیس ...!! بابا : O_oخانوم حالا تو بستنی نمیخوری ، منم نباید بخورم !!!!؟؟؟ مامی : نننهههه...تو دلت میاد من بستنی نخورم بعد تو جلو چشام بشینی بستنی بخوری ... l: نچ نچ ...میدونم که دلت نمیاد ^_* بابا : O_o من : ((((((: خواهرم : ((((((: مامی ^_^ و در اخر بابام )))))))): مامان خودخواه و زورگو ِ که من دارم ... . چن روز پیش با دوستم و مامان و بابام رفته بودیم گردش.رسیدیم جلوی مغازه ی داداشم.داداشم از اون سر خیابون واسمون دست تكون داد.مامانم گف عههههههه!!!یاسینه هاااااا.10مین گذشت مامانم برگشت ازم پرسید:یاسین همونیه ك قهوه ای پوشیده؟گفتم:عهههه مامان!تو ك الان دیدیش!گف اخه صبح ك از خونه میرفت بیرون ندیدمش الان نشناختمش!!!!! مامانه من دارم؟؟؟!!! . مامانم دیشب داشت سر نماز دعا می کرد منم پشت در اتاقش بودم مامانیم: خدایا...قربون بزرگیت...مهر این درس خوندن رو به دل دختر منم بنداز!!!! اخه چرا فقط دختر من به کتاب الرژی داره؟؟؟ مامان: :^( من: :^))) الهی که من پیش مرگ مامانه همیشه نگرانم بشم نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید زهرا رضایی آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان
|
|||
 |
